او و من

--- او ---
چه شده است؟
دوباره سرشار از جسارت شده‌ای و طالب دیدار؟! بر کدام عهدت بر جا مانده‌ای که درب خانه را گستاخانه می‌کوبی؟
هنوز دیر نشده است؛ یک آدم معمولی هم اشک تمساحت را بر درگاه خانه به یاد می‌آورد. بی‌پروایی در ذاتت خانه کرده‌است. در سفر و حضر بی‌باک شده‌ای. عهد می‌بندی و می‌شکنی ... . وام می گیری و نمی پردازی ... .
چشمان تیزی داری. فقط یک عیب دارند؛ برق طلا می‌گیردشان. فرقی هم ندارد چه طلایی. تو اصلا خداپرست نیستی؛ طلاپرستی. شرمت باد ... شرم ... .

---من ---
این‌ها که گفتی همه قبول. خودت می‌گویی؛ ذاتم را این جور سرشته‌اند. پدر و مادرم را تو بهتر به یاد می‌آوری؛ همین‌طور بودند. ناسپاس و جسور.
ولی ... دیری است در صحرای دوری از تو زیسته‌ام. یک‌سره و بی‌وقفه رانده‌ام. صحرانشینی از من لاله‌ای داغ‌دار ساخته‌است. سرخی صحرانشینان نشان فربهی و کامیابی نیست؛ نشان محرومیت است. نشان دورافتادگی است. زردی است.
یک بار دیگر به فرشتگانت این جملات را می‌گویی؟

یا ملائکتی قد استحییت من عبدی و لیس له غیری... فقد غفرت له ...

پ.ن. حاصل جستجو در گذشته‌ها...

یک چیز کوچک

دانشجویی از نگهبان‌ می‌خواست او را به داخل راه دهند تا به جلسه‌ی کنکور برسد؛ قبول نمی‌کرد چون آزمون شروع شده‌ بود. فکر کردم که همین چند دقیقه تاخیر، به خاطر ترافیک شهر یا خواب بی‌موقع عصرانه یا خراب‌شدن ماشین و یا هر چیز دیگر، چقدر می‌تواند سرنوشت او را عوض کند...

شاید این یکی از همان چیزهای کوچک بااهمیت باشد که قبلا (+) حرفش را زده بودم.

راهپیمایی

امروز به راهپیمایی رفتیم. از نیمه‌ی راه به جمعیت پیوستیم و در میان آنان مسیری را طی کردیم. راهپیمایی خیلی خوشحال‌کننده و فرح‌انگیز است. یک فعالیت دسته‌جمعی برای مسئله‌ای همگانی است. دیروز مسیری طولانی را در تاکسی گذراندم و راننده حرف‌های زیادی در این باره زد. خاطراتش را گفت و عقیده‌هایش را بیان کرد؛ آن‌طور که خیلی از راننده‌ها نطق و استدلال می‌کنند. من نیز که بسیار دوست دارم حرف مردم را بشنوم، خوب به او گوش می‌دادم و گاهی هم حرفی می‌زدم.

وزیرخارجه را هم دیدیم! تیم امنیتی، با سرعت ایشان را به جلو می‌بردند متأسفانه به خاطر حرکت سریع جمعیت و وسواس فراوان تیم امنیتی، چند نفر که دو پیرزن هم بینشان بودند، زیر دست و پا افتادند و نفهمیدم چه بر سرشان آمد. افراد زیادی خود را به آقای ظریف می‌رساندند و حرف‌های مختلفی به او می‌زدند. این عادت خوب مدتی است در بین افراد مسئول وجود دارد که بین مردم می‌آیند و به‌نظرم چیز خیلی خوبی‌ست؛ باعث می‌شود درک بهتری از جامعه و خواسته‌های مردم داشته باشند و تنها در بین اطرافیان ستایش‌گر زندگی نکنند.

پ.ن. سخنرانی آهنگین و پرشور رئیس جمهور در میدان آزادی و حرف‌های بسیار خوب ایشان هم شنیدنی بود.

پ.ن. دیروز وقتی که به آخر مسیر رسیدیم، کرایه را از راننده پرسیدم. گفت هرقدر دلت می‌خواهد بده. من هم سه هزار تومان به او دادم. در حالی که مسیری با نصف این طول را دو سال پیش با ماشین دربست، به ازای یازده‌هزار تومان طی کرده بودم!

آینده‌ی حتمی


من جمع اضداد هستم؛ غمگین و دلشاد هستم
                        من سال‌هایی پر از شک و آینده‌ای پر یقینم...

سینما سلام!

احتمالاً خبر دارید که امروز سینماهای کشور رایگان بودند و طرح «سینما سلام» اجرا می‌شد! ما و دوستان هم که مدت‌ها بود می‌خواستیم یکی از فیلم‌های روی پرده را ببینیم، از این فرصت استفاده کردیم و به تماشای این فیلم نشستیم. البته ما دقیقاً برنامه‌ریزی کردیم که سر موقع راه بیفتیم و دقایقی قبل از شروع سانس خودمان را به میدان انقلاب برسانیم و احتمالاً با سالن‌هایی که هشتاد یا نود درصد آن‌ها پر باشد، روبرو شویم. چشمتان روز بد نبیند که مجبور شدیم دقایقی در صف مردم پر هیجان از هر گونه و قشر بایستیم و یک سانس را هم پشت درب‌های سالن مملو از جمعیت به انتظار بنشینیم!

هیچ فکر نمی‌کردم که از این طرح چنین استقبالی شود. برخلاف روال سابق، این‌بار می‌شد خانواده‌هایی را دید که همراه با فرزندان خود حاضر شده بودند. نشاط و شور زیادی بر سالن‌ها حاکم بود و این مسئله زیبایی تماشای فیلم‌ها را دوچندان می‌کرد.

پ.ن. اگر «سربه‌مهر» را ندیده‌اید، تا آخرین سانس امشب هم سینماها رایگان است. از آن گذشته، روزهای دیگر نیز فرصت هست؛ دیدنش به پنج‌هزار تومان می‌ارزد!

بخوانیم یا تکرار کنیم؟

این روزها موفق شده‌ام مقداری در مورد تاریخ ایران و به‌خصوص قرن اخیر مطالعه کنم. در این زمینه بخشی از یک کتاب مفصل را خوانده‌ام و البته هنوز مشغول خواندن آن هستم. به بخشی از فایل‌های ویدئویی یک کلاس درس در مورد ایران که در یک دانشگاه مطرح خارجی ارائه شده‌است نیز گوش داده‌ام. برایم جالب بود که برداشت ارائه شده و تحلیل‌هایی که استاد در خصوص مسائل مختلف تاریخ معاصر ایران بیان می‌کرد با قرائت رسمی ایرانی آن‌ها تفاوت چندانی نداشت. همچنین نکاتی که در خصوص اثرات این تاریخ بر زندگی و رفتار روزانه‌ی ایرانیان حاضر بیان می‌کرد برای کسی چون من که مطالعات وسیعی در تاریخ ندارد، جذاب بود.

ما ایرانیان آشنایی زیادی با تاریخ خود -چه معاصر و چه کهن- نداریم و نکات مثبت و منفی آن را به درستی نمی‌دانیم. از تاریخ به چند نام و ادعا کفایت کرده‌ایم و از این که رستم پهلوان بوده است به خویش می‌بالیم. این وضعیت شاید ناشی از ناکامی‌های دهه‌های اخیر و مخصوصا سلطه‌ی قاجاریان باشد. به نظرم می‌رسد ملت رنج‌دیده‌ی ما مثل شاگردی که نتایج خوبی در امتحان نگرفته‌است دوست ندارد راجع به امتحان و درس صحبت کند و از آن چیزی به خاطر بیاورد. غافل از این که این دوری باطل و سرنوشتی غم‌انگیز است. در جایی خوانده‌ام که «ملتی که تاریخ خود را نخواند، محکوم به تکرار آن است...»

پ.ن. مدتی قبل مستندی چند قسمتی در مورد تاریخ امریکا دیدم که وقایع تاریخی -از تاسیس تا کنون- و اثرات آن‌ها را به زبانی ساده و البته اغواگر برای نسل جوان مطرح می‌کرد. دوست داشتم چنین مستندی را در مورد تاریخ معاصر کشورمان می‌دیدم. (مسلماً بدون اغواگری!)

ساده‌گویی

در سال‌های دانشگاه و به ویژه این یکی-دو سال، یاد گرفته‌ام که چگونه مطلبی را برای یک عده ارائه دهم طوری که آن‌ها گمان کنند در آن موضوع چیره‌ و خبره‌ام حال‌آن‌که ممکن است تبحّر چندانی در آن نداشته باشم. به عنوان مثال امروز مطلبی را برای گروهی توضیح دادم و آن را چنان با اشکال و زیورها آراستم که افراد فکر کردند من بر آن موضوع تسلّط دارم و تلاش بسیاری برای فهم آن کرده‌ام و این نظر را در ارزیابی‌های خود نیز نوشته بودند.

حتی خودم هم وقتی به برخی از عبارات و حرکاتی که در حین ارائه‌هایم انجام داده‌ام و گفته‌ام می‌اندیشم، این فکر به سراغم می‌آید که مخاطب نوعی می‌تواند از لحن و کلامم در موقعیتی ویژه، چه برداشت دور از واقعیّتی راجع به تبحّر من در موضوع داشته باشد.

راستش را بخواهید نمی دانم این کار حیله‌گری و نیرنگ و دغل‌بازی است یا کار خوب و به‌جایی محسوب می‌شود؛ اما گمان می‌کنم در این کار رازی نهفته است و آن بیان کردن ساده و روان است. من همواره وقتی مطلبی را بیان می‌کنم ناخودآگاه زبانی ساده و قابل فهم را برمی‌گزینم و از بیان الفاظ و عبارات پیچیده و ملال‌آور می‌پرهیزم. این زبان به همان اندازه که می‌تواند نشانه‌ی ناآگاهی به نکات جزئی موضوع باشد، می‌تواند از روشنی آن پیش گوینده نیز حکایت کند. همچنان که باعث می‌شود مخاطب عام، چیزی از مطلب دستگیرش شود و به احساسی شبیه کشف و وجد دست یابد؛ به گوینده احساس نزدیکی و قرابت کند و گمان برد که مطلبی شایسته و درخور را شنیده و فراگرفته‌است.

هواداری...هواداری

از من خواسته‌اند که هواداری‌ام را ثابت کنم. لحظه‌ی سختی است اما چاره‌ای نیست. زندگی مردان بزرگ با لحظات سخت عجین شده است، من باید بروم و هواداری‌ام را ثابت کنم... فعلاً خداحافظ...

پ.ن. «هوادار، دربی تو راهه! هواداریتو ثابت کن!  قرمزها پیامک به 88888 آبی‌ها پیامک به 99999. جایزه ....»

روزگار تماشایی من ...


هیچ‌کس مانند غم با من شکیبایی نکرد
                    حال و روزم را چنین خوب و تماشایی نکرد

کتاب‌ها

امتحان خیلی طول نکشید و برای این که فرصت باقی‌مانده تا ناهار سلف را بگذرانم، سری به کتابخانه‌ی مرکزی زدم. خیلی وقت‌ قبل، مثلا دو سال یا سه سال قبل، پیش می‌آمد که بی‌هدف به میان کتاب‌ها بروم و از هر قفسه چیزی که به نظرم جذاب بیاید را بردارم و ورقی بزنم؛ از این کار خیلی خوشم می‌آمد. این اواخر -شاید بشود گفت متاسفانه- اغلب مراجعه‌ام به کتاب‌ها خیلی منفعت‌طلبانه! شده بود و تنها کتاب‌هایی که «به درد می‌خورد» را می‌توانستم بخوانم. اما امروز دوباره خاطرات کهنه را زنده کردم. کتابهای زیادی خواندم:

کتابی که آکسفورد در مورد تقویم کشورهای جهان نوشته بود و بخش خوبی از آن را هم به مناسبت‌های ایرانی و ساختار و نحوه‌ی به دست آوردن تقویم هجری توسط خیام و ... اختصاص داده بود. البته مطالب نادرستی در مورد ایران هم  در آن وجود داشت مثلا گفته بود 17 شهریور در ایران تعطیل است و برخی تاریخ‌ها را هم درست ننوشته بود.

کتابی در مورد چه‌گوارا که بخشی از آن هم عکس‌هایی از او را در خود داشت و فهمیدم که عکس مشهور او که روی پوسترها و تی‌شرت‌ها چاپ می‌شود به طور کاملا اتفاقی گرفته شده؛ و یا این که پدر و مادر او خیلی مرفه و روشنفکر بوده اند ولی خودش از یک دانش‌جوی بی‌خیال پزشکی به یک انقلابی پرشور و حرارت تبدیل شده است.

کتابی از فرید زکریا بود که به افول امپراطوری انگلیس می‌پرداخت و برای این‌که آمریکا به این سرنوشت دچار نشود راهکارهایی ارائه می‌کرد و مثلا گفته بود نباید زیاد وارد جنگ‌های منطقه‌ای و جهانی بشود.

کتابی در مورد دالایی لاما که چند سخنرانی و چند مصاحبه از او را در خود داشت؛ بخشی از حرف‌های او به یافته‌های شخصی خودم شبیه بود و برخی نیز دلنچسب و ساختگی می‌نمود. فهمیدم باید همه‌ی حرف‌های یک فرد را خواند و با یک درک نصفه‌ونیمه از ایدئولوژی‌ها و تفکرات آن‌ها را پس نزد و قبول نکرد. مثلاً او از طرفی از معنویت و رها شدن از رنج و رسیدن به خوشبختی و تحمل دیگران و این‌ها سخن می‌گفت ولی در جایی دیگر به صراحت  می‌گفت که من بوداییم و به خدا اعتقاد ندارم... مگر می‌شود به خدا اعتقاد نداشت؟ اگر خدای یکتا را نپذیرم و نپرستم مجبورم سرِ بندگی پیش خداهای بی‌شمار خم کنم. «ا ارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار؟»

چند جلد کتاب‌ شبیه به هم در یکی از قفسه‌ها دیدم که در سال 84 چاپ شده بودند و کارنامه‌ی هشت‌ساله‌ی دولت را در مسائل مختلف با نمودار‌ها و جدول‌ها به خوانندگان عرضه می‌کردند. چاپ قدیمی کتاب که نشانه‎هایی از نسخه‌های قدیمی نرم‌افزارهای واژه‌پرداز در خود داشت، مرا به یاد اولین برخوردهایم با کامپیوتر انداخت که حس خوبی بود. کتاب مربوط به آموزش و پرورش عکس‌های برجسته‌ای از یک نفر که بعد فهمیدم آن‌زمان وزیر بوده‌ است در خود داشت و بخشی از آن نیز به اعتصاب یک‌هفته‌ای معلمان در سال 83 به خاطر نابرابری حقوق آن‌ها و سایر کارمندان پرداخته بود و راه‌هایی که دولت برای حل مسئله برداشته بود را در خود داشت.

بعد هم به میان کتاب‌های ریاضی و مهندسی و برنامه‌نویسی رفتم و باز به یاد آوردم که چه مسائلی را باید یاد بگیرم و چه مهارت‌هایی را باید در خودم تقویت کنم. البته به شرط این که فرصت خالی برای آن بیابم.

پ.ن. بیرون که می‌آمدم برف نازک و نرمی از آسمان می‌بارید که خیلی خوب بود.

پ.ن. این همه کتاب خود که در کتاب‌خانه‌ها به انتظار ما نشسته‌اند، از اینترنت دل خونی دارند. نه؟

پ.ن. ولقد جئتمونا فرادای کما خلقناکم‌ اول‌ مرة...

نیست جای زندگی این شهر و این آلودگی

هیچ‌وقت این‌طور نبوده که اینقدر بی‌حرف باشم! اما چه می‌شود کرد که دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. حتی این که کارها زیاد شده و سرم شلوغ است و ... را هم نمی‌توانم بهانه کنم؛ قبلا وقتی سرم شلوغ می‌شد حرف‌های بیشتری برای گفتن و نیروی بیشتری برای فشردن کلیدهای کامپیوترم داشتم. هیچ وقت آن جمله‌ی معروفم! یادم نمی‌رود که «انسان وقت محدودی دارد؛ که همه چیز در آن جا می‌گیرد.»

در مسیر که به تهران می‌آمدم،در چند جای مختلف و مخصوصاً هرچه بیشتر به تهران نزدیک می‌شدیم، برف باریده بود. خوشحال بودم که ظاهراً خود شهر هم برف‌آلود خواهد بود و احتمالاً چند روز آینده نیز دوباره برف میهمان این شهر آلوده خواهد شد. متأسفانه نه در سطح شهر و نه در گزارش‌های ده‌روزه‌ی هواشناسی چیزی به اسم برف و باران نیست تا به اندازه‌ی ذرّه‌ای مرهمی باشد برای این شهر خفته در آلودگی:


نیست جای زندگی این شهر و این آلودگی  /  دور باید شد از این‌جا سال‌ها فرسنگ‌ها


پ.ن. دیدید گفتم؟! وقتی کارها بیشتر می‌شود نیروی بیشتری برای فشردن صفحه‌کلید دارم...

پ.ن. حالا که اینجا آمده‌ام بگذارید یک پیشنهاد به شما بدهم؛ اگر از کامپیوتر زیاد استفاده می‌کنید این نرم‌افزار (+) را ببینید و احیانا نصب کنید. با تنظیم نور صفحه از خستگی چشم‌تان کم می‌کند.

تصاویر بریده‌شده‌ی حقیقت

موارد بسیاری وجود دارد که مردم انگشت به دهان و شیفته، کسی یا چیزی را تحسین و تمجید می‌کنند، بی آن که کاملا به آن واقف باشد و یا حقیقت محبوب را بشناسند و بدانند و بخواهند. نیروهای پلید هم از این خاصیت استفاده می‌کنند تا خود را نیک جلوه دهند و خلق خدا را به ظواهر مشغول بدارند و نام‌ها را به جای جان‌ها می‌نشانند، ظواهر را نماینده‌ی بواطن می‌کنند و ... .

صلح و بشردوستی تنها لبخند و بر زبان راندن واژه‌های زیبا و خوشگل نیست. صلح و بشردوستی و آزادی مشت‌های گره کرده هم لازم دارد، زندان هم لازم دارد، توهین هم لازم دارد، صبر هم لازم دارد...

پ.ن. مثل ماندلا، مثل کوروش...

یک آموزش کوتاه!

با سلام! امشب با یک آموزش کوتاه در خدمت شما بینندگان عزیز هستیم!

1. وارد سایت گوگل شوید.

2. عبارت definition amir را وارد کنید و اینتر را فشار دهید.

3. از کادر ظاهر شده در بخش جستجو، روی فلش رو به پایین کلیک کنید.

4. در صفحه‌ی جستجو پایین بیایید.

5. می توانید کاربرد این کلمه را در طول تاریخ از سال 1800 تا امروز در یک نمودار ببینید.

6. این روند را برای کلمات دیگری مثل computer، robot، steganography، god، man، motor، islam و ... تکرار کنید و از نتایج به دست آمده لذت ببرید!

سالم باشید و موفق!


پ.ن. در حقیقت با این کار گوگل تعداد تکرار کلمه‌ی وارد شده جلوی عبارت defenition رو در کتاب‌هایی که در کتابخانه‌ی خودش داره برحسب سال چاپ کتاب نمایش می‌ده.

پ.ن. این جور کارا وقتی خیلی به نظر آدم جالب میاد که سرش شلوغ باشه!

تردید نکنید!

بسیار پیش می‌آید که در گذرگاه زندگی مجبور می‌شویم تصمیم بگیریم. گاهی در این دوراهی‌ها و چندراهی‌ها شرایط آنقدر دشوار است که قدرت تصمیم‌گیری از انسان سلب می‌شود. گاهی نیز آنقدر مجهولات مسئله زیاد است که نمی‌توان انتخابی از سر اطمینان داشت. روش‌های علمی مخصوصی برای تصمیم‌گیری درست ارائه شده‌است که استفاده از آن می‌تواند برای افراد راه‌گشا باشد، اما در اینجا فارغ از این روش‌ها می‌خواهم به یک روش تجربی اشاره کنم که در موارد گفته شده، به من کمک می‌کند: در چنین شرایطی باید از ترس و تردید دوری جست و با توکل بر خدا هر چه زودتر یکی از راه‌ها را برگزید و در آن گام نهاد. در این صورت به زودی احساس می‌کنید که بار زیادی از دوشتان برداشته شده و می توانید در سایه‌ی آرامش بیشتر فکر، عملکرد بهتری داشته باشید.

امام علی -علیه السلام- می فرمایند:  هرگاه از كاري ترسيدي، خود را بـه كام آن بينداز. زيرا ترس شديد از آن كار، دشوارتر و زيان‌بارتر از اقدام به آن كار است. (غرر الکلم 8955)

اشتباه می‌کردم سالیان سال انگار ...

يا من بدنياه اشتغل      قـد غــرّه طول الامل
الـموت يأتـي بـغتـة      والقبر صندوق العمل
امام علی -علیه السلام-

این برای من سخت است؛ می‌کنم ولی اقرار
داستان من هم هست خط‌ به ‌خط پر از تکرار

من گمان نمی‌کردم چون گذشتگان باشم
اشتباه می‌کردم سالیان سال انگار

عاقلان نمی‌دانند، عاشقان نمی‌گویند
که چه می‌کند با ما روزگار بدکردار

دشمن خدانشناس تا برد مرا از راه
مکر و حیله می چیند مثل آجر و دیوار

عمر خود فدا کردم بر سر تکلف‌ها
«رفت‌وآمدی» کوتاه با حواشی بسیار

پ.ن. یادتان هست قرار بود بعضی حرف‌ها را با پیوند روزانه بگویم؟ به آن‌ها سر می‌زنید؟

نزار قبانی و انفجار بیروت

نزار قبانی، شاعر معاصر سوری و یکی از بزرگترین شاعران عرب معاصر است. او در جوانی وارد وزارت خارجه‌ی سوریه شد و در کشورهای مصر، ترکیه، انگلیس، اسپانیا، چین و لبنان به وزارت خارجه‌ی سوریه خدمت کرد. در سال 1966 از کار دیپلماسی کناره گرفت تا به ادبیات بپردازد. اشعار زیادی از او به یادگار مانده است. مخصوصا در دهه‌ی نود میلادی اشعار شاخصی سرود و به نقد سیاستمداران عرب پرداخت. این آثار هریک در زمان خود بحث و جدل زیادی را برانگیختند.
همسر او، بلقیس، در سال 1982 در انفجاری انتحاری در برابر سفارت عراق در بیروت فوت کرد. او در قصیده‌ای سوزناک مسئولیت قتل را متوجه حاکمان فاسد عرب دانست:

"...سأقول فی التحقیق...
انی قد عرفت القاتلین..
بلقیس...
یافرسی الجمیلة...
إننی من کل تاریخی خجول
هذی بلاد یقتلون بها الخیول..
هل موت بلقیس... هو النصر الوحید فی تاریخ کل العرب؟..."

چیزهای کوچک با اهمیت


بسیار پیش می‌آید که دنبال بهبود روش انجام کار و ایجاد تغییرات مثبت در روند انجام مسائل و یا برداشتن یک معضل از سر راه خود هستیم. بسیاری از افراد در نگاه اول دنبال انجام تغییرات خیلی بزرگ و ریشه‌ای برای حل این مسائل هستند. آن‌ها احتمالا نمی‌دانند که اغلب مشکلات بزرگ از مسائلی کوچک و پیش‌پا‌افتاده نشئت می‌گیرند.
مثلا چند روز پیش وقتی یکی از هم‌کلاسی‌ها از کمبود زمان برای انجام تکالیف و دشوار بودن آن‌ها گلایه می‌کرد، استاد به او گفت:«من می‌دونم شماها خیلی کار دارید، همه‌مون کارای دیگه‌ای جز درس داریم. ولی یه راهی بهتون میگم که تو کاراتون رعایت کنید حالا نه فقط تو درس و تمرین... روزی که تمرین تعیین میشه یه نگاه بهش بندازید و یا اگر مقاله‌ای بهتون میدم یه ربع وقت بزارید سریع بخونیدش. بعد بزارید تا چند روز بعد که بشینید و انجامش بدید. ذهنتون تو این مدت بهش فکر می‌کنه و نتیجه‌ی کار خیلی خوب از کار درمیاد در حالی که وقت زیادی ازتون نمی‌بره...»

این نکته رو من قبلا توجه کرده بودم به علاوه‌ی مثال‌های متعدد دیگه.

مثلا این که کارا رو تو دفترچه بنویسم و آخر شب وارد تقویم کنم. یا مثلا تو مترو چیزی برا خوندن همراه داشته باشم یا همیشه به همه سلام کنم و لبخند بزنم حتی اگر هیچ خوشحال نباشم. یا هر نوشته‌ای بنویسم، بالاش تاریخ بزارم و یا و یا و ...

شما هم از این کارای کوچیک انجام میدید؟

روضه

از یکی از اشقیای کربلا پرسیدند که آیا جایی از روز عاشورا و بی‌رحمی‌هایت بود که دلت به حال حسین -علیه السلام- بسوزد؟ گفت تیرهای زیادی زدم ... در هیچ موردی دلم نسوخت حتی وقتی تیر به گلوی طفل شش‌ماهه زدم دلم نسوخت ولی وقتی حسین -علیه السلام- او را زیر عبای خود گرفت و می‌خواست به سمت خیمه‌ها برگردد، یک قدم به سمت خیمه‌ها می‌رفت و یک قدم برمی‌گشت، آن‌جا بود که دلم به حال او سوخت...

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین -علیه السلام- ...

پ.ن. لابه لای عزاداری هایتان مرا هم فراموش نکنید... اصلا بگذارید همین الان که این را می خوانید دست به نقد از شما یک دعا التماس کنم.

من دوست ندارم گل‌ها را پرپر کنم

بعضی آدم‌های «خیلی خوب» در زندگی روزمره‌ی تو هستند که فقط از «دور» آن‌ها را می‌بینی. هیچ‌گاه با آن‌ها صحبت نمی‌کنی و هیچ‌گاه فرصتی نمی‌یابی تا رفتارها و خلق‌وخوی‌شان را بسنجی و همین باعث می‌شود چهره‌ی پسندیده‌‌ی آن‌ها در ذهن تو تداوم بیابد و تثبیت شود.
اگر فردی به این مرحله برسد، دیگر من دوست ندارم از نزدیک با او آشنا شوم چون مطمئنا این قدر که از دور به نظر می‌رسد کامل و پاک و خوش‌قلب و نیکوکار نیست؛ اگر چنین کسی را بیشتر و بهتر بشناسم، این چهره‌ی خوب تخریب می‌شود و این کار مثل این است که گلی خوش‌رنگ و خوش‌بو را پرپر کرده باشم.

من دوست ندارم گل‌ها را پرپر کنم...

دلمان برایتان تنگ می‌شود، سربازان میهن!


ای کاش جان می‌سپردیم ما نیز در راه میهن
مثل شهیدان گمنام: سربازهای وظیفه

ای قهرمانان که کردید از مرز آرش حفاظت
ایران به یاد شما هست، تا جاودان تا همیشه

پ.ن. برای سربازهایی که در مرز سراوان با خون رنگین خود از کشور ما پاسداری می‌کردند. سربازهایی از جنس هم‌بازی‌های دوران کودکی، سربازهایی از جنس بچه‌های ایران.

من هنوز خیلی پیر نشده‌م!

چند وقتی هست که تعداد افرادی که به نحوی دوست دارن از تجربه‌های من استفاده کنن، بیشتر شده. تجربه‌هایی که میتونه خیلی متفاوت باشه. از درس گرفته تا زندگی تا کار و ... . راستش رو بخواید از این که در شرایطی قرار دارم که تجربیات و دانسته‌های من اونقدر مهم هست که عده‌ای بخوان ازش استفاده کنن، خوشحالم و از در اختیار گذاشتن اونا هم دریغ نمی‌کنم. ولی این مسئله یه جنبه‌ی دیگه هم داره و اون اینه که بخش‌هایی از زندگی من گذشته و  دیگه هم برنمی‌گرده! یا اگر بخوام واضح‌تر بگم: «منم پیر شده‌م!»
خوشبختانه هنوز مسائل زیادی هست که هنوز تجربه‌شون نکرده‌م و بسیار پیش میاد در مورد مسئله‌ای جستجو کنم و یا از افراد باتجربه‌تر مشورت بگیرم. این مسائل هم میتونه خیلی متفاوت باشه از درس گرفته تا زندگی تا کار تا تفکر و یادگیری و ... . این مسئله من رو امیدوار می‌کنه که «من هنوز خیلی پیر نشده‌م!»

سالم باشید و موفق!

زندگی در دستان فراماسونرها

باور نمی‌کردم اما انگار باید پذیرفت
افتاده دنیای من هم دست فراماسونرها

پ.ن. علیرضاخان! بخوای اینجوری ادامه بدی میرم میهن‌بلاگ! اون‌وقت بی‌حرف‌دار میشیا!! از ما گفتن...
پ.ن. از این لینک (+) می‌تونید برنامه‌های «شما که غریبه نیستید» رو گوش کنید. هر قسمت حدود 25 دقیقه طول می‌کشه. برنامه راجع به زندگی هوشنگ مرادی کرمانی، نویسنده‌ی داستان قصه‌های مجید و چندین کتاب‌ دیگه‌ست. مجری با خود آقای کرمانی، در مورد سال‌های کودکی و جوانی‌ش صحبت می‌کنه. جالبه خدمتتون عرض کنم که چند سال‌ قبل موفق شدم دقایقی با آقای کرمانی صحبت کنم و کتاب «شما که غریبه نیستید» را با امضای ایشان داشته باشم. آن زمان از این موضوع خیلی خوشحال شدم.

ادب از که آموختی از بی ادبان!

همه‌ی ما، بدی‌ها و خوبی‌هایی داریم ولی معمولا بیشتر به خوبی‌ها توجه می‌کنیم و حتی سعی می‌شه از بدی‌هامون هم تصویر خوب و توجیه‌شده‌ای ارائه بدیم. به عبارت دیگه، بدی‌هامون رو اونقدرا هم بد نمی‌بینیم!
همه‌‌مون دوست داریم بدی‌هامون رو بفهمیم و برا اصلاح اونا بکوشیم. اما این یه کار ساده نیست! ولی من فکر می‌کنم یه راهکار برا این موضوع به دست آوردم. این راهکار رو از طریق تجربه کسب کردم! (قدرشو بدونید!)
بعضی وقتا هست تا یه ضعف یا ایرادی تو خود آدم هست، خیلی بهش اهمیت نمی‌ده و زشتی اونو درک نمی‌کنه، ولی وقتی همون مسئله رو تو یه نفر دیگه می‌بینه، بهتر متوجه موضوع می‌شه. تو این مواقع آدم سریع سعی می‌کنه برا خودش مسئله رو توجیه کنه و بگه این اونی که من میگم نیست!
آدما اگر بدونن، در صورتی که این توجیه رو انجام ندن، چقدر میتونن روز به روز بهتر و مطلوب‌تر بشن، هیچ وقت اینکارو انجام نمی‌دن!

شاید معنی حرف لقمان که گفت:«ادب از بی‌ادبان آموختم» چیزی تو همین مایه‌ها باشه!

زنده باشید و موفق. عیدتون مبارک.

آن‌ها سخن از زبان من می‌گویند ...

در وبلاگ اسبقم در بلاگفا، قبل از وبلاگ مرحومم در میهن‌بلاگ، یاد گرفته بودم بعضی از حرف‌هایم را با عکس و پیوند روزانه و پانوشت و ... بزنم. ولی تا حالا در این وبلاگ از عکس و پیوند روزانه زیاد استفاده نکرده‌ام. دوست دارم از این به بعد با درج پیوندهای روزانه هم سخن‌پراکنی کنم. 
چه اصراری است که حرفی که بقیه زده‌اند را من دوباره بزنم؟

سالم باشید و موفق!

چند روایت


یکی از دوستانم مدتی پیش گزیده‌ای از اصول کافی به من هدیه داد. این چند حدیث را از آن انتخاب کرده ام:

* امام صادق(ع) فرمودند: «لم یکن رسول الله یقول لشی قد مضی لو کان غیره» : رسول خدا درباره کاری که گذشته بود نمی فرمود کاش جز آن بود.
* امام زین‌العابدین(ع) فرمودند: «عجباً للمتكبر الفخور الذي كان بالامس نطفة ثم هو غدا جيفة» : شگفتا از متكبر فخر فروشي كه ديروز نطفه اي بود وفردا مرداری است!
* امام رضا(ع) فرمودند: «دعوة العبد سرا دعوة واحدة تعدل سبعین دعوة علانیة» : یك نیایش بنده به پنهانى و آهستگى با هفتاد دعاى ظاهر و آشكار برابرى مى‏كند.

پ.ن. از این لینک (+) می توانید کتاب را به قیمت سه هزار تومان بخرید.

عضو کمیته انضباطی!

تو آدم خوب و با سواتی هستی!
یک خورده فقط مقرراتی هستی!

یک جور نگاه می کنی انگار از
اعضای کمیته انضباطی هستی!

پ.ن. متوجه ایراد هجای اول رباعی هستم ولی آیا راهی برای درست کردن آن دارید؟!

وابستگی

...
پ.ن. امروز اولین کلاس ارشدم را رفتم. سرجمع پنج نفر بیشتر نبودیم! دیروز هم وسایلمان را به اتاق جدید منتقل کردیم. اتاق جدید خیلی خوب است. اتاق قبلی را -که سه سال محل سکونت من بود- بسیار دوست می‌داشتم. از یکی از بچه‌ها پرسیدم: «عجیب نیست که اشیا، مکان‌ها و زمان‌ها که به خودی خود ارزشی ندارند چقدر آدم را به خود وابسته می‌کنند؟»

لذت خرید آنلاین و ...

این چند روز، چند کار «واقعی» رو به طور «مجازی» و به صورت آنلاین انجام دادم.

حساب اینترنت خونمون رو شارژ کردم، فایلی رو برای ترجمه به یه مترجم تو یه شهر دور فرستادم و اون از طریق ایمیل و در زمان مناسبی و با قیمت خوبی ترجمه‌ش رو فرستاد و من پولش رو به صورت الکترونیکی پرداخت کردم. فایلای دیگه‌ای رو برای چاپ از طریق سایت چاپخونه فرستادیم و اونا رو در زمان مناسبی از طریق پیک تحویل گرفتیم که پیش پرداخت اونو اینترنتی و بقیه‌ش رو حضوری به پیک پرداخت کردیم (البته اینو به نظرم یه خورده گرون خریدیم!)، بارها موبایلم رو شارژ کردم و چون میخواستم قاب براش بخرم، تو اینترنت جستجو کردم. هر چند قاب برا فروش پیدا شد ولی ترسیدم که تو قیمت سرم کلاه بره و به همین دلیل نخریدم. امروز که رفته بودم علاءالدین و قیمت چندجا رو پرسیدم، دیدم قیمت همه از قیمت سایت+ارسال درب منزل، بیشتر بود!

علاوه بر این کارا که از جنس خرید بودن، کارای دیگه ای هم انجام دادم.

تو دانشگاه برا ارشد ثبت نام کردم و واحدای مورد نیازمو گرفتم، با استادم قرار ملاقات گذاشتم، با یکی از دانشجوهای سال بالایی صحبت کردم و در مورد انتخاب واحد و مسائل ارشد مشاوره گرفتم، با بچه های گروهمون خیلی از کارا که محتاج به حضور بود رو با چت گروهی انجام دادیم، چندبار با دوستان یا خانواده بیرون رفتیم که جایی که میرفتیم و یا مسیری که میشد رفت با مترو، اتوبوس و ... رو از طریق سایتای اینترنتی مخصوصا tehran.ir پیدا کردم.

عصر داشتم به این فکر می کردم که به نظر میرسه کم کم اینترنت داره از حالت سرگرمی و تفننی بیرون میاد و توی زندگی ما واقعا کارای زیادی رو راه میندازه.

لحظات بی‌صدا

فکر می‌کنم کلاس پنجم و یا اول راهنمایی بودم و آن سال‌ها معمولا یک مینی‌بوس سبز رنگ خیلی از اوقات جلوی خانه‌ی همسایه‌ی روبروی ما پارک بود و آن طور که از نوشته‌های روی آن معلوم می‌شد در مسیر بین شهر و یکی از مزارهای اطراف کار می‌کرد.
بالای شیشه‌ی جلوی مینی‌بوس، همان‌جا که راننده‌های کامیون و اتویوس و ... عادت دارند عصاره‌ی فکر و عقیده‌ی خود را در قالب جمله‌ای تاثیرگذار به نمایش بگذارند، نوشته بود: «الهی و ربی من لی غیرک». هرچند سواد عربی درست و حسابی نداشتم اما به خواندن نوشته‌های اطراف، آن‌طور که معمولا همه‌ی بچه‌ها علاقه دارند، علاقه‌مند بودم. آن صحنه هنوز در یادم هست که به شیشه‌ی مینی‌بوس نگاه می‌کردم و شمرده‌شمرده واژه‌ها را می‌خواندم و همین که به آخر رسیدم دوباره با خودم آن را تکرار کردم، جمله‌ی ساده‌ای بود و به نظرم می‌رسید معنایش را می‌فهمیدم! با خودم جمله‌ی فارسی‌اش را مرتب کردم و حسی شبیه ناباوری مرا در بر گرفت. حسی شبیه کودکی که برای نخستین بار سخن می‌گوید. دانش‌آموزی که اولین بار می‌نویسد شاعری که برای اولین بار حرف‌هایش از دل سادگی واژه‌ها جامه‌ی شعر می‌پوشد و یا اولین و یا اولین و ...
... و ای دریغ که لحظات ارزشمند زندگی ما آنقدر بی‌صدا می‌گذرند که نه دوربینی آن‌ها را تصویر می‌کشد و نه واژه‌ای آن‌ها را اسیر خود می‌گرداند...

پ.ن. فکر می‌کنم نقش نوشته‌های اتوبوسی برای رانندگانش مثل نقش وبلاگ برای ما باشد!
پ.ن. دیشب پارک آب و آتش میزبان من بود! میزبان خوبی بود!
پ.ن. الهی و ربی من لی غیرک؟

دو پاره ی شوخی و جدی!

گر سلیمان نیستم من را چه باک؟   /    داسـتـان‌پـرداز صـدها قـالی‌ام

گـرچـه گـامـی در سـفـر نـنهاده‌ام    /    عـاشـق افـراد  تـرمـیـنـالـی‌ام

                                            ***

گـاهـگـاهـی پـیشـگــویـی می‌کنم    /    پیشگویی کهنه‌کار و عـالـی‌ام

تـا کـه استـقلال صدر جدول است    /    لاجـرم مـن نـیـز اسـتـقلالی‌ام