لحظات بیصدا
فکر میکنم کلاس پنجم و یا اول راهنمایی بودم و آن سالها معمولا یک مینیبوس سبز رنگ خیلی از اوقات جلوی خانهی همسایهی روبروی ما پارک بود و آن طور که از نوشتههای روی آن معلوم میشد در مسیر بین شهر و یکی از مزارهای اطراف کار میکرد.
بالای شیشهی جلوی مینیبوس، همانجا که رانندههای کامیون و اتویوس و ... عادت دارند عصارهی فکر و عقیدهی خود را در قالب جملهای تاثیرگذار به نمایش بگذارند، نوشته بود: «الهی و ربی من لی غیرک». هرچند سواد عربی درست و حسابی نداشتم اما به خواندن نوشتههای اطراف، آنطور که معمولا همهی بچهها علاقه دارند، علاقهمند بودم. آن صحنه هنوز در یادم هست که به شیشهی مینیبوس نگاه میکردم و شمردهشمرده واژهها را میخواندم و همین که به آخر رسیدم دوباره با خودم آن را تکرار کردم، جملهی سادهای بود و به نظرم میرسید معنایش را میفهمیدم! با خودم جملهی فارسیاش را مرتب کردم و حسی شبیه ناباوری مرا در بر گرفت. حسی شبیه کودکی که برای نخستین بار سخن میگوید. دانشآموزی که اولین بار مینویسد شاعری که برای اولین بار حرفهایش از دل سادگی واژهها جامهی شعر میپوشد و یا اولین و یا اولین و ...
... و ای دریغ که لحظات ارزشمند زندگی ما آنقدر بیصدا میگذرند که نه دوربینی آنها را تصویر میکشد و نه واژهای آنها را اسیر خود میگرداند...
پ.ن. فکر میکنم نقش نوشتههای اتوبوسی برای رانندگانش مثل نقش وبلاگ برای ما باشد!
پ.ن. دیشب پارک آب و آتش میزبان من بود! میزبان خوبی بود!
پ.ن. الهی و ربی من لی غیرک؟
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت ۱۱:۱۰ ق.ظ توسط حرف دار
|