آینده‌ی حتمی


من جمع اضداد هستم؛ غمگین و دلشاد هستم
                        من سال‌هایی پر از شک و آینده‌ای پر یقینم...

روزگار تماشایی من ...


هیچ‌کس مانند غم با من شکیبایی نکرد
                    حال و روزم را چنین خوب و تماشایی نکرد

نیست جای زندگی این شهر و این آلودگی

هیچ‌وقت این‌طور نبوده که اینقدر بی‌حرف باشم! اما چه می‌شود کرد که دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. حتی این که کارها زیاد شده و سرم شلوغ است و ... را هم نمی‌توانم بهانه کنم؛ قبلا وقتی سرم شلوغ می‌شد حرف‌های بیشتری برای گفتن و نیروی بیشتری برای فشردن کلیدهای کامپیوترم داشتم. هیچ وقت آن جمله‌ی معروفم! یادم نمی‌رود که «انسان وقت محدودی دارد؛ که همه چیز در آن جا می‌گیرد.»

در مسیر که به تهران می‌آمدم،در چند جای مختلف و مخصوصاً هرچه بیشتر به تهران نزدیک می‌شدیم، برف باریده بود. خوشحال بودم که ظاهراً خود شهر هم برف‌آلود خواهد بود و احتمالاً چند روز آینده نیز دوباره برف میهمان این شهر آلوده خواهد شد. متأسفانه نه در سطح شهر و نه در گزارش‌های ده‌روزه‌ی هواشناسی چیزی به اسم برف و باران نیست تا به اندازه‌ی ذرّه‌ای مرهمی باشد برای این شهر خفته در آلودگی:


نیست جای زندگی این شهر و این آلودگی  /  دور باید شد از این‌جا سال‌ها فرسنگ‌ها


پ.ن. دیدید گفتم؟! وقتی کارها بیشتر می‌شود نیروی بیشتری برای فشردن صفحه‌کلید دارم...

پ.ن. حالا که اینجا آمده‌ام بگذارید یک پیشنهاد به شما بدهم؛ اگر از کامپیوتر زیاد استفاده می‌کنید این نرم‌افزار (+) را ببینید و احیانا نصب کنید. با تنظیم نور صفحه از خستگی چشم‌تان کم می‌کند.

اشتباه می‌کردم سالیان سال انگار ...

يا من بدنياه اشتغل      قـد غــرّه طول الامل
الـموت يأتـي بـغتـة      والقبر صندوق العمل
امام علی -علیه السلام-

این برای من سخت است؛ می‌کنم ولی اقرار
داستان من هم هست خط‌ به ‌خط پر از تکرار

من گمان نمی‌کردم چون گذشتگان باشم
اشتباه می‌کردم سالیان سال انگار

عاقلان نمی‌دانند، عاشقان نمی‌گویند
که چه می‌کند با ما روزگار بدکردار

دشمن خدانشناس تا برد مرا از راه
مکر و حیله می چیند مثل آجر و دیوار

عمر خود فدا کردم بر سر تکلف‌ها
«رفت‌وآمدی» کوتاه با حواشی بسیار

پ.ن. یادتان هست قرار بود بعضی حرف‌ها را با پیوند روزانه بگویم؟ به آن‌ها سر می‌زنید؟

دلمان برایتان تنگ می‌شود، سربازان میهن!


ای کاش جان می‌سپردیم ما نیز در راه میهن
مثل شهیدان گمنام: سربازهای وظیفه

ای قهرمانان که کردید از مرز آرش حفاظت
ایران به یاد شما هست، تا جاودان تا همیشه

پ.ن. برای سربازهایی که در مرز سراوان با خون رنگین خود از کشور ما پاسداری می‌کردند. سربازهایی از جنس هم‌بازی‌های دوران کودکی، سربازهایی از جنس بچه‌های ایران.

زندگی در دستان فراماسونرها

باور نمی‌کردم اما انگار باید پذیرفت
افتاده دنیای من هم دست فراماسونرها

پ.ن. علیرضاخان! بخوای اینجوری ادامه بدی میرم میهن‌بلاگ! اون‌وقت بی‌حرف‌دار میشیا!! از ما گفتن...
پ.ن. از این لینک (+) می‌تونید برنامه‌های «شما که غریبه نیستید» رو گوش کنید. هر قسمت حدود 25 دقیقه طول می‌کشه. برنامه راجع به زندگی هوشنگ مرادی کرمانی، نویسنده‌ی داستان قصه‌های مجید و چندین کتاب‌ دیگه‌ست. مجری با خود آقای کرمانی، در مورد سال‌های کودکی و جوانی‌ش صحبت می‌کنه. جالبه خدمتتون عرض کنم که چند سال‌ قبل موفق شدم دقایقی با آقای کرمانی صحبت کنم و کتاب «شما که غریبه نیستید» را با امضای ایشان داشته باشم. آن زمان از این موضوع خیلی خوشحال شدم.

عضو کمیته انضباطی!

تو آدم خوب و با سواتی هستی!
یک خورده فقط مقرراتی هستی!

یک جور نگاه می کنی انگار از
اعضای کمیته انضباطی هستی!

پ.ن. متوجه ایراد هجای اول رباعی هستم ولی آیا راهی برای درست کردن آن دارید؟!

لحظات بی‌صدا

فکر می‌کنم کلاس پنجم و یا اول راهنمایی بودم و آن سال‌ها معمولا یک مینی‌بوس سبز رنگ خیلی از اوقات جلوی خانه‌ی همسایه‌ی روبروی ما پارک بود و آن طور که از نوشته‌های روی آن معلوم می‌شد در مسیر بین شهر و یکی از مزارهای اطراف کار می‌کرد.
بالای شیشه‌ی جلوی مینی‌بوس، همان‌جا که راننده‌های کامیون و اتویوس و ... عادت دارند عصاره‌ی فکر و عقیده‌ی خود را در قالب جمله‌ای تاثیرگذار به نمایش بگذارند، نوشته بود: «الهی و ربی من لی غیرک». هرچند سواد عربی درست و حسابی نداشتم اما به خواندن نوشته‌های اطراف، آن‌طور که معمولا همه‌ی بچه‌ها علاقه دارند، علاقه‌مند بودم. آن صحنه هنوز در یادم هست که به شیشه‌ی مینی‌بوس نگاه می‌کردم و شمرده‌شمرده واژه‌ها را می‌خواندم و همین که به آخر رسیدم دوباره با خودم آن را تکرار کردم، جمله‌ی ساده‌ای بود و به نظرم می‌رسید معنایش را می‌فهمیدم! با خودم جمله‌ی فارسی‌اش را مرتب کردم و حسی شبیه ناباوری مرا در بر گرفت. حسی شبیه کودکی که برای نخستین بار سخن می‌گوید. دانش‌آموزی که اولین بار می‌نویسد شاعری که برای اولین بار حرف‌هایش از دل سادگی واژه‌ها جامه‌ی شعر می‌پوشد و یا اولین و یا اولین و ...
... و ای دریغ که لحظات ارزشمند زندگی ما آنقدر بی‌صدا می‌گذرند که نه دوربینی آن‌ها را تصویر می‌کشد و نه واژه‌ای آن‌ها را اسیر خود می‌گرداند...

پ.ن. فکر می‌کنم نقش نوشته‌های اتوبوسی برای رانندگانش مثل نقش وبلاگ برای ما باشد!
پ.ن. دیشب پارک آب و آتش میزبان من بود! میزبان خوبی بود!
پ.ن. الهی و ربی من لی غیرک؟

دو پاره ی شوخی و جدی!

گر سلیمان نیستم من را چه باک؟   /    داسـتـان‌پـرداز صـدها قـالی‌ام

گـرچـه گـامـی در سـفـر نـنهاده‌ام    /    عـاشـق افـراد  تـرمـیـنـالـی‌ام

                                            ***

گـاهـگـاهـی پـیشـگــویـی می‌کنم    /    پیشگویی کهنه‌کار و عـالـی‌ام

تـا کـه استـقلال صدر جدول است    /    لاجـرم مـن نـیـز اسـتـقلالی‌ام