ساده‌گویی

در سال‌های دانشگاه و به ویژه این یکی-دو سال، یاد گرفته‌ام که چگونه مطلبی را برای یک عده ارائه دهم طوری که آن‌ها گمان کنند در آن موضوع چیره‌ و خبره‌ام حال‌آن‌که ممکن است تبحّر چندانی در آن نداشته باشم. به عنوان مثال امروز مطلبی را برای گروهی توضیح دادم و آن را چنان با اشکال و زیورها آراستم که افراد فکر کردند من بر آن موضوع تسلّط دارم و تلاش بسیاری برای فهم آن کرده‌ام و این نظر را در ارزیابی‌های خود نیز نوشته بودند.

حتی خودم هم وقتی به برخی از عبارات و حرکاتی که در حین ارائه‌هایم انجام داده‌ام و گفته‌ام می‌اندیشم، این فکر به سراغم می‌آید که مخاطب نوعی می‌تواند از لحن و کلامم در موقعیتی ویژه، چه برداشت دور از واقعیّتی راجع به تبحّر من در موضوع داشته باشد.

راستش را بخواهید نمی دانم این کار حیله‌گری و نیرنگ و دغل‌بازی است یا کار خوب و به‌جایی محسوب می‌شود؛ اما گمان می‌کنم در این کار رازی نهفته است و آن بیان کردن ساده و روان است. من همواره وقتی مطلبی را بیان می‌کنم ناخودآگاه زبانی ساده و قابل فهم را برمی‌گزینم و از بیان الفاظ و عبارات پیچیده و ملال‌آور می‌پرهیزم. این زبان به همان اندازه که می‌تواند نشانه‌ی ناآگاهی به نکات جزئی موضوع باشد، می‌تواند از روشنی آن پیش گوینده نیز حکایت کند. همچنان که باعث می‌شود مخاطب عام، چیزی از مطلب دستگیرش شود و به احساسی شبیه کشف و وجد دست یابد؛ به گوینده احساس نزدیکی و قرابت کند و گمان برد که مطلبی شایسته و درخور را شنیده و فراگرفته‌است.

کتاب‌ها

امتحان خیلی طول نکشید و برای این که فرصت باقی‌مانده تا ناهار سلف را بگذرانم، سری به کتابخانه‌ی مرکزی زدم. خیلی وقت‌ قبل، مثلا دو سال یا سه سال قبل، پیش می‌آمد که بی‌هدف به میان کتاب‌ها بروم و از هر قفسه چیزی که به نظرم جذاب بیاید را بردارم و ورقی بزنم؛ از این کار خیلی خوشم می‌آمد. این اواخر -شاید بشود گفت متاسفانه- اغلب مراجعه‌ام به کتاب‌ها خیلی منفعت‌طلبانه! شده بود و تنها کتاب‌هایی که «به درد می‌خورد» را می‌توانستم بخوانم. اما امروز دوباره خاطرات کهنه را زنده کردم. کتابهای زیادی خواندم:

کتابی که آکسفورد در مورد تقویم کشورهای جهان نوشته بود و بخش خوبی از آن را هم به مناسبت‌های ایرانی و ساختار و نحوه‌ی به دست آوردن تقویم هجری توسط خیام و ... اختصاص داده بود. البته مطالب نادرستی در مورد ایران هم  در آن وجود داشت مثلا گفته بود 17 شهریور در ایران تعطیل است و برخی تاریخ‌ها را هم درست ننوشته بود.

کتابی در مورد چه‌گوارا که بخشی از آن هم عکس‌هایی از او را در خود داشت و فهمیدم که عکس مشهور او که روی پوسترها و تی‌شرت‌ها چاپ می‌شود به طور کاملا اتفاقی گرفته شده؛ و یا این که پدر و مادر او خیلی مرفه و روشنفکر بوده اند ولی خودش از یک دانش‌جوی بی‌خیال پزشکی به یک انقلابی پرشور و حرارت تبدیل شده است.

کتابی از فرید زکریا بود که به افول امپراطوری انگلیس می‌پرداخت و برای این‌که آمریکا به این سرنوشت دچار نشود راهکارهایی ارائه می‌کرد و مثلا گفته بود نباید زیاد وارد جنگ‌های منطقه‌ای و جهانی بشود.

کتابی در مورد دالایی لاما که چند سخنرانی و چند مصاحبه از او را در خود داشت؛ بخشی از حرف‌های او به یافته‌های شخصی خودم شبیه بود و برخی نیز دلنچسب و ساختگی می‌نمود. فهمیدم باید همه‌ی حرف‌های یک فرد را خواند و با یک درک نصفه‌ونیمه از ایدئولوژی‌ها و تفکرات آن‌ها را پس نزد و قبول نکرد. مثلاً او از طرفی از معنویت و رها شدن از رنج و رسیدن به خوشبختی و تحمل دیگران و این‌ها سخن می‌گفت ولی در جایی دیگر به صراحت  می‌گفت که من بوداییم و به خدا اعتقاد ندارم... مگر می‌شود به خدا اعتقاد نداشت؟ اگر خدای یکتا را نپذیرم و نپرستم مجبورم سرِ بندگی پیش خداهای بی‌شمار خم کنم. «ا ارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار؟»

چند جلد کتاب‌ شبیه به هم در یکی از قفسه‌ها دیدم که در سال 84 چاپ شده بودند و کارنامه‌ی هشت‌ساله‌ی دولت را در مسائل مختلف با نمودار‌ها و جدول‌ها به خوانندگان عرضه می‌کردند. چاپ قدیمی کتاب که نشانه‎هایی از نسخه‌های قدیمی نرم‌افزارهای واژه‌پرداز در خود داشت، مرا به یاد اولین برخوردهایم با کامپیوتر انداخت که حس خوبی بود. کتاب مربوط به آموزش و پرورش عکس‌های برجسته‌ای از یک نفر که بعد فهمیدم آن‌زمان وزیر بوده‌ است در خود داشت و بخشی از آن نیز به اعتصاب یک‌هفته‌ای معلمان در سال 83 به خاطر نابرابری حقوق آن‌ها و سایر کارمندان پرداخته بود و راه‌هایی که دولت برای حل مسئله برداشته بود را در خود داشت.

بعد هم به میان کتاب‌های ریاضی و مهندسی و برنامه‌نویسی رفتم و باز به یاد آوردم که چه مسائلی را باید یاد بگیرم و چه مهارت‌هایی را باید در خودم تقویت کنم. البته به شرط این که فرصت خالی برای آن بیابم.

پ.ن. بیرون که می‌آمدم برف نازک و نرمی از آسمان می‌بارید که خیلی خوب بود.

پ.ن. این همه کتاب خود که در کتاب‌خانه‌ها به انتظار ما نشسته‌اند، از اینترنت دل خونی دارند. نه؟

پ.ن. ولقد جئتمونا فرادای کما خلقناکم‌ اول‌ مرة...

وابستگی

...
پ.ن. امروز اولین کلاس ارشدم را رفتم. سرجمع پنج نفر بیشتر نبودیم! دیروز هم وسایلمان را به اتاق جدید منتقل کردیم. اتاق جدید خیلی خوب است. اتاق قبلی را -که سه سال محل سکونت من بود- بسیار دوست می‌داشتم. از یکی از بچه‌ها پرسیدم: «عجیب نیست که اشیا، مکان‌ها و زمان‌ها که به خودی خود ارزشی ندارند چقدر آدم را به خود وابسته می‌کنند؟»